متن نوحه + دانلود
نخل بي سر حسين
جسم بي سر حسين مرغ بي پر حسين
برگ بي بر حسين
* * * *
زينـب آمد به تمـاشـاي حسيـن
آن انيــس دل شيــداي حسيـن
بـر ســـر تـلّ بـلنـدي ايـستـاد
تا ببيـنــد قــد و بـالاي حسيـن
ده هـزاران به صـف دشمـن ديد
در مقـابـل تـن تنهــاي حسيـن
آن چنـان بر سپـه دون مي تاخت
شـد تـداعي گـر بـابـاي حسيـن
گوئيـا زنده شـده حيـدر و اوست
مي شکافـد صف اعـداي حسيـن
همچنان برگ خـزان مي ريختنـد
سر و دست خصم در پاي حسيـن
نيــزه بـاران چو شـد از راه جفـا
قـامـت سَـرو سمن ساي حسيـن
بر تنــش تيـر فــراوان بنشسـت
نيـزه و تيـر شـد اعضاي حسيـن
عـاقبــت بـر اثـر زخـم فـــزون
بستـر خـاک بشـد جـاي حسيـن
پايـمــال سُــمِ اسبــان کـردنـد
از جفــا قـامـت رعنـاي حسيـن
دشمنـان گِـرد وي آمـاده شـدند
تـا بِبُـرّنـد ســر زيبــاي حسيـن
شمـر پُـر کينـه بيـامـد بنشسـت
بـر ســر سينـه سيـنـاي حسيـن
از رِهِ کيـنــه ديـريـنـه کشـيــد
خنجـري تيـز چو بر ناي حسيـن
آه و فـــريـاد بپـــا شـــد ز دلِ
زينـب آن خواهـر کبراي حسيـن
ســوي مقتــل بدويـد ناله کنـان
تا شود مـونـس غمهـاي حسيـن
نيــزه هـا زد به کنـاري بنشسـت
در کـنـار تـن طـوبـاي حسيـن
بوســه بـر حنجــر ببـريـده بـزد
جـاي آن مـادر عظمـاي حسيـن
سـروري گـر زني از عشـق سخن
بـده دل را بـه تـولّـاي حسيــن
* * * *
جسم بي سر حسين مرغ بي پر حسين
برگ بي بر حسين
* * * *
زينـب آمد به تمـاشـاي حسيـن
آن انيــس دل شيــداي حسيـن
بـر ســـر تـلّ بـلنـدي ايـستـاد
تا ببيـنــد قــد و بـالاي حسيـن
ده هـزاران به صـف دشمـن ديد
در مقـابـل تـن تنهــاي حسيـن
آن چنـان بر سپـه دون مي تاخت
شـد تـداعي گـر بـابـاي حسيـن
گوئيـا زنده شـده حيـدر و اوست
مي شکافـد صف اعـداي حسيـن
همچنان برگ خـزان مي ريختنـد
سر و دست خصم در پاي حسيـن
نيــزه بـاران چو شـد از راه جفـا
قـامـت سَـرو سمن ساي حسيـن
بر تنــش تيـر فــراوان بنشسـت
نيـزه و تيـر شـد اعضاي حسيـن
عـاقبــت بـر اثـر زخـم فـــزون
بستـر خـاک بشـد جـاي حسيـن
پايـمــال سُــمِ اسبــان کـردنـد
از جفــا قـامـت رعنـاي حسيـن
دشمنـان گِـرد وي آمـاده شـدند
تـا بِبُـرّنـد ســر زيبــاي حسيـن
شمـر پُـر کينـه بيـامـد بنشسـت
بـر ســر سينـه سيـنـاي حسيـن
از رِهِ کيـنــه ديـريـنـه کشـيــد
خنجـري تيـز چو بر ناي حسيـن
آه و فـــريـاد بپـــا شـــد ز دلِ
زينـب آن خواهـر کبراي حسيـن
ســوي مقتــل بدويـد ناله کنـان
تا شود مـونـس غمهـاي حسيـن
نيــزه هـا زد به کنـاري بنشسـت
در کـنـار تـن طـوبـاي حسيـن
بوســه بـر حنجــر ببـريـده بـزد
جـاي آن مـادر عظمـاي حسيـن
سـروري گـر زني از عشـق سخن
بـده دل را بـه تـولّـاي حسيــن
* * * *