۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

پیامک ایام فاطمیه

آنچه می آید مجموعه ای از پیامکهای فاطمی است مشتمل بر ابیات و دوبیتی هایی نغز که به مناسبت فرارسیدن سال روز شهادت دخت عصمت و پارسایی، بانو حضرت زهرا سلام اللله علیها پیش کش حضورتان می گردد.

از مشرق قلبم رسیده فاطمیه
رخت عزایم كو، رسیده فاطمیه

دل از غم فاطمه توان دارد، نه
و ز تربتِ او كسی نشان دارد، نه
آن تربتِ گمگشته به بَر، زوّاری
جز مهدی صاحب الزمان دارد، نه

ای كاش فدك این همه اسرار نداشت
ای كاش مدینه در و دیوار نداشت
فریاد دل محسن زهرا این بود
ای كاش در سوخته مسمار نداشت
كاش قلبم به قبرش راه داشت
كاش زهرا هم زیارتگاه داشت

حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود
ای كه ره بستی میان كوچه ها بر فاطمه
گردنت را می شكست آنجا اگر عباس بود

الا ای چاه یارم را گرفتند
گلم، باغم، بهارم را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی
همه دار و ندارم را گرفتند

در حریم فاطمیّه مرغ دل پر می زند
ناله از مظلومی زهرای اطهر می زند
هر سینه که دوستدار زهراست
آشفته و بی قرار زهراست
گنجینه ی هفت آسمان ها
در سینه ی خون نگار زهراست
از شرح کرامتش همین بس
عالم همه وامدار زهراست

تا که پرسیدم ز منطق، عشق چیست
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی ومجنون همه افسانه اند
عشق تفسیری ز زهرا و علیست

من با که گویم این که بهارم خزان شده
ماهم به خاک تیره غربت نهان شده
بانوی بی نشان که به هرسو نشان زاوست
رفت از برم به قامت همچون کمان شده

دیدم که ز دل خدا خدا می کردی
شکوه ز جفا به مصطفا می کردی
ای کاش شبی پس از دعای همگان
از بهر شفای خود دعا می کرد

رنگ رخسارت خبر می دهد از سر ضمیر
چه کسی روی کتاب عمر تو «پایان» نوشت

دو بیتی ها (مرثیه زینب سلام اله علیها)

غم دوران من گردد یتیمی
که هم پیمان من گردد یتیمی
من از قد کمانت حتم دارم
بلای جان من گردد یتیمی

مکن مخفی به سینه آه، مادر
مرا کن از غمت آگاه ،مادر
مشو راضی پس از تو زنده باشم
گل خود را ببر همراه ،مادر

از فاطمه اکتفا به نامش نکنید
نشناخته توصیف مقامش نکنید
هر کس که در او محبت زهرا نیست
علامه اگر هست سلامش نکنید

یا علی رفتم بقیع اما چه سود
هر چه گشتم فاطمه آنجا نبود
یا علی قبر پرستویت کجاست
آن گل صد برگ خوشبویت کجاست

هر چه یاشد من نمک پرورده ام
دل به عشق فاطمه خوش کرده ام
حج من بی فاطمه (س) بی حاصل است
فاطمه (س) حلال صدها مشکل است

دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع
سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت

دنبال جنازه ات اگر می نالم
آهسته تر از مرغ سحر می نالم
دیشت سر بالین تو اشکم می ریخت
امشب به غریبیِّ پدر می نالم

در این صحرا چو لاله داغ دارم
به دل سوز غمی جانکاه دارم
مدینه، دیدی از بیداد گردون
ز کف دادم همه دار و ندارم؟

آن شب که ابوتراب با قلب حزین
بسپرد تن اُم ابیها به زمین
دانی که چرا خاک ز دستش افشاند
یعنی که تمام هستی ام بود همین!

ز کف دادم چراغ لاله ام را
کنم پنهان ز دشمن ناله ام را
نه دست خود کفن کردم شبانه
تن زهرای هجده ساله ام را


مدینه در وطن تنهاترینم
«ولی اللّه»ام و خانه نشینم
ز سوز داغ زهرای جوان مرگ
شرر خیزد ز آه آتشینم

مدینه از چه این سان بی قراری
تو هم از داغ زهرا سوگواری
مدینه دیده ای جز زینب من
کند یک چار ساله خانه داری

سوزنده تر از داغ تو، داغی نَبُود
پژمرده تر از تو، گل به باغی نبود
روشنگر دل هایی و اما افسوس
بر گمشده قبر تو، چراغی نبود

ای خاکِ درِ تو تاجِ سرها زهرا
وی قبر تو مخفی ز نظرها زهرا
تا باب شفاعت تو باز است چه غم؟
گر بسته شود تمام درها زهرا

گُل بوته باغ مصطفی زهرا بود
آلاله داغ مرتضی زهرا بود
خورشیدِ بلندْ در شبستان وجود
سرچشمه رحمت خدا زهرا بود

آن روز که پهلوی تو از کینه شکست
دل های مُحبّان تو در سینه شکست
تصویر تو را دِل علی آینه بود
اندوه تو سنگی شد و آیینه شکست

بتاب امشب ای مه


بتاب امشب ای مه کـه با سوز دل
نـهـان سازم از غـم گُـلـم را به گِِل
بتاب امشب ای مه تـو با درد و داغ
کـه خـامـوش گـشته علی را چراغ
بتاب امشب ای مه کـه تا حـوریــان
بــبیـنـنـد نـیـلـی رخــش را عـیـان
بتاب امشب ای مه به غم خانه ام
کــه تــاریـک گــردیـــده کـاشانه ام
تو ای زهـره امـشب شدی تابـناک
ولــی خـفــتـه زهرا در آغوش خاک
همه اختران اشـک بـار از دو عـیـن
که اختر فشان است چشم حسین
ز هـجـران بـُوَد دیــده ام اشکــبــار
چــو لالــه دلــم غـرق خـون داغ دار
چو رفـتی تــو ای مهــرعالم فـروز
پـسِِ تــو مـرا شـــام گــردیـــده روز
پس از تو مرا نیست خـیری عـیان
از ایــن زنــدگـــانـــی دگــر در جهان

زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها

بسم الله الرحمن الرحیم
یَا مُمْتَحَنَهُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ
صَابِرَهً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ
أَبُوکِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَى (أَتَانَا) بِهِ وَصِیُّهُ‏ فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ
إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَیَتِکِ‏
اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِینِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِیَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِکَتِهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ الْبَرِیَّهِ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَهَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَیْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَهُ الشَّهِیدَهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الرَّضِیَّهُ الْمَرْضِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْفَاضِلَهُ الزَّکِیَّهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِیَّهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا التَّقِیَّهُ النَّقِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُحَدَّثَهُ الْعَلِیمَهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَهُ الْمَغْصُوبَهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَهُ الْمَقْهُورَهُ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَهُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکِ وَ عَلَى رُوحِکِ وَ بَدَنِکِ‏
أَشْهَدُ أَنَّکِ مَضَیْتِ عَلَى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکِ وَأَنَّ مَنْ سَرَّکِ فَقَدْ سَرَّرَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
وَ مَنْ جَفَاکِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
وَ مَنْ آذَاکِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
وَ مَنْ وَصَلَکِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
وَ مَنْ قَطَعَکِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
لِأَنَّکِ بَضْعَهٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِی بَیْنَ جَنْبَیْهِ کَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏
أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِکَتَهُ أَنِّی رَاضٍ عَمَّنْ رَضِیتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ سَخِطْتِ عَلَیْهِ‏
مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَیْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَیْتِ‏ مُبْغِضٌ لِمَنْ
أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ کَفَى بِاللَّهِ شَهِیداً وَ حَسِیباً وَ جَازِیاً وَ مُثِیباً

ترجمه زیارت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها
اى آن که خدایى که تو را خلق کرد پیش از خلقت بیازمود و در آن آزمایش بر هر گونه بلا و مصیبت تو را شکیبا و بردبار گردانید.
و ما چنین پنداریم که دوستان شما هستیم و مقام بزرگى شما را تصدیق مى‏کنیم و بر هر دستور و تعلیمات الهى که پدر شما و وصیّش که درود حق بر او و آلش باد براى ما آورد صبور و مطیع خواهیم بود
پس ما درخواست مى‏کنیم هرگاه که مصدق و مؤمن به شما هستیم که ما را بواسطه این تصدیق به رسول و وصیش خدا به شما ملحق فرماید.
تا به ما مژده رسد که بواسطه دوستى شما ما را از گناهان پاک سازد
سلام بر تو اى دختر رسول خدا سلام بر تو اى دختر پیغمبر خدا.
سلام بر تو اى دختر حبیب خدا سلام بر تو اى دختر دوست خاص خدا.
سلام بر تو اى دختر بنده خالص خدا سلام بر تو اى دختر امین خدا سلام بر تو اى دختر بهترین خلق خدا .
سلام بر تو اى دختر بهترین پیغمبران و رسولان و فرشتگان خدا .
سلام بر تو اى دختر بهترین خلق سلام بر تو اى سیده زنان عالم از اولین و آخرین.
سلام بر تو اى زوجه ولى خدا (امیر المؤمنین) و بهترین تمام خلق بعد از رسول خدا.
سلام بر تو اى مادر حسن و حسین دو سید جوانان اهل بهشت.
سلام بر تو اى صدیقه طاهره که به راه دین شهید گردیدى.
سلام بر تو اى آنکه خدا از تو خوشنود و تو از خدا خوشنودى.
سلام بر تو اى صاحب فضیلت‏و پاکیزه صفات سلام بر تو اى انسیه حوراء.
سلام بر تو اى ذات متقى پاک گوهر سلام بر تو اى آنکه به الهام خدا دانا بودى.
سلام بر تو اى مظلوم (و داراى عصمت) که حق تو را غصب کردند.
سلام بر تو اى ستم کشیده و مقهور دشمنان دین.
سلام بر تو اى فاطمه دختر رسول خدا و رحمت و برکات حق بر تو باد.
درود خدا بر تو و بر جسم و جان تو باد. گواهى مى‏دهم که چون تو از جهان رفتى با مقام یقین و دلیل روشن از جانب پروردگار بودى و هر که تو را مسرور و شاد ساخته.
رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد را شاد ساخته و هر که در حق تو جفا و ظلم کرد به رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد ظلم و جفا کرده.
و هر که تو را آزرده کرد رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد را آزرده است.
و هر که به تو پیوست به رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد پیوسته.
و هر که از تو بریده از رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد بریده است.
زیرا تو پاره تن پیغمبر و روح مقدس آن بزرگوارى خدا را گواه مى‏گیرم و رسول او و فرشتگان را که من از آن کس راضیم که شما از او راضى هستید و خشمگینم از هر که شما از او خشمگین هستید.
بیزارم از آنکه شما از او بیزارید دوستم با آن که شما با او دوستید و دشمنم با هر که شما با او دشمنید.
ناراضیم از هر که شما از او ناراضى هستید و محبوب من است هر که محبوب شماست و بر صدق گواهى من خدا کافى است.
که گواه و محاسب و جزا دهنده و ثواب بخشنده است.
خدا را گواه مى‏گیرم و پیغمبران و فرشتگان را خدا را گواه مى‏گیرم و فرشتگان را که من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما و با هر که محاربه کند با شما محاربم.
من اى مولاى من به مقام عصمت و عظمت تو و پدر بزرگوارت و شوهر و فرزندانت که پیشوایان دین منند یقین دارم.
و به ولایت و امامت شما ایمان دارم و ملتزم اطاعت شما هستم.
گواهى مى‏دهم که دین همان است که آنها راست و حکم خدا همان حکم است که آنها کنند و آنها حکم خدا را البته به خلق رسانیدند.
و امت را به راه خدا به طریق حکمت و برهان و پند و اندرز نیکو دعوت کردند و از ملامت لائمان نیندیشیدند.
و درود بر تو و بر پدر بزرگوار و شوهر و ذریه و فرزندانت که امامان پاک گوهرند اى پروردگار درود فرست بر محمد (ص) و اهل بیتش و درود فرست بر بتول طاهره و صدیقه معصومه باتقواى پاکیزه روح که از خدا راضى است و خدا از او راضى است پاک گوهر با رشد و هدایت و مظلوم و مقهور امت که حقش را غصب و ارثش را منع کردند و استخوان پهلویش را شکستند و به شوهرش ستم نمودند و فرزندش را شهید کردند.
اى خدا فاطمه دخت رسول توست و پاره تن و باطن قلب و جگر گوشه پیغمبر توست.
تحیت و درود از توبر او باد و او تحفه گرانبهاى توست که خاصه به وصى رسولت اعطا فرمودى و حبیب حضرت مصطفى و قرین حضرت مرتضى و بزرگ زنان عالم و بشارت دهنده اولیاء و ملازم ورع و زهد. و سیب باغ فردوس و بهشت خلد تو مولدش را به شرف زنان بهشتى شرافت دادى و انوار ائمه طاهرین را از نسل پاک او مقرر داشتى و در برابرش پرده نبوت را بیاویختى.
پروردگارا درود فرست بر او درودى که مقامش نزد تو بیفزاید و نزد تو شرافت یابد و از مقام رضا و خشنودیت منزلت گیرد از ما تحیت و سلام به روح پاک آن بزرگوار برسان و بواسطه دوستى و محبت او ما را فضل و احسان و رحمت و مغفرت کرامت فرما که تو اى خدا داراى مقام عفو با لطف و کرامتى.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

پس زمینه نوروزی برای موبایل

با سلام و عرض ادب و تبریک سال نو به همشهریان عزیز و محبان و ارادتمندان حضرت بی بی زبیده خاتون (س).
پس زمینه های نوروزی رو برای موبایل جمع آوری کردم ، امیدوارم مورد قبول واقع بشه.
در ضمن منتظر یادگاری های متنوع این وبلاگ باشید.


فعلا ً؛ یا علی

نوروز در اشعار فارسی


نوروز در اشعار فارسی

گویندگان ایرانی از دیرباز تاکنون در وصف نوروز و جشن فروردین که همراه مواهب گرانبهای طبیعت و هنگام تجدید عهد نشاط و شادمانی است، داد سخن داده‌اند و ما در ذیل به برخی از لطایف اشعار پارسی در این موضوع اشارت می‌کنیم:


نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر
نزد یکدگر و هر دو زده یک بدگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده‌اش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشـید برو بست
آورد همی خواهد بسـتن به شجــر بر
و هم او در قصیده دیگر چنین گوید:
نوروز بـــزرگ آمــد آرایش علم
میراث به نزدیک ملوک عجم از جم...


فرخی ترجیع‌بند مشهوری در وصف نوروز دارد که بند اول آن چنین است:


ز باغ ای باغبان ما را همی بــوی بهـار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید بـاغ را فردا هـــزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندان که قمری بر چنـار آید
چو اندر بـاغ تو بلبـل به دیـدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هـزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شـمار آید
چنان‌دانـی که هرکس را همی زو بـوی یار آید
بهـار امســال پندار همی خوشـتر ز پــار آید
وزین خوشتر شود فردا که خسرو از شکـار اید
بدین شـایستگی جشنـی بدیــن بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی داد و نوروزی


منوچهری مسمطی در نوروز ساخته که بند اول آن این است:


آمـد نوروز هـــم از بامـــداد
آمدنــش فرخ و فرخنـــده باد
باز جهان خرم و خـوب ایســـتاد
مرز زمستــان و بهاران بــزاد
ز ابر سیـــه روی سمن بــوی داد
گیتـی گـردید چـو دارالقـرار


هم او در مسمط دیگر گفته:


نوروز بزرگـــم بزن ای مطــرب نـــوروز
زیرا کــه بـود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی نغــز و دل‌انگــیز و دلـفروز
ور نیست ترا بشنـو از مـرغ نوآمــوز
کاین فاخته زان کوز و دگر فاخته زانکوز
بر قافیه خوب همی خــــواند اشــعـار


بوالفرج رونی گوید:


جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گــل و نسرین است
آب چون آتش عود افروزست
باد چون خاک عبیر آگیـن است
باغ پیراسته گلزار بهشـت
گلبن آراسـته حورالــعین است


مسعود سعد سلمان از عید مزبور چنین یاد کند:



رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونـــه باشــم بی روی آن بهــشتی حور
رسید عید همـایـون شها به خدمـت تو
نهاده پیـش تو هدیه نشاط لهو و ســرور
برسم عیـد شهـــا باده مـروق نـوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور


جمال‌الدین عبدالرزاق گفته:


اینـک اینک نوبهـار آورد بیــرون لشکری
هریکی چون نوعروســی در دگرگـون زیوری
گر تماشا می‌کـنی برخیز کاندر بــاغ هست
با چون مشاطــه‌ای و باغ چون لعبـت گری
عرض لشکر می‌دهد نوروز و ابرش عارض است
وز گل و نرگس مراد را چون ستاره لشکری


حافظ در غزلی گفته:


ز کوی یــــار مــی‌آید نسیــم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطهــا داد سودای زرانــدوزی
ز جام گل دگر بلبل چنــان مست می لــعلست
که زد بر چـــرخ فیروزه صفیر تخـــت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبــار غم بیفشانی
به گلزار آی کــز بلبل غزل گفــتن بیامـوزی


هاتف در قصیده‌ای گوید:


نسیم صبح عنبـر بیز شد بر توده غبـرا
زمین سبز نسرین خیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزادی زمین مرده شـده زنده
ز لطف بــاد نوروزی جهان پیر شد برنا
بگرد سـرو گــرم پرفشانی قمــری نالان
به پای گل به کار جان سپاری بلبل شیدا...
همایون روز نوروز است امروز و بیفروزی
بر اورنـگ خلافت کرده شاه لافتـی مـاوی


قاآنی در قصیده‌ای به وصف نخستین روز بهار گوید:


رساند باد صبـا مـــژده بهار امـــروز
ز توبه توبه نمودم هزار بـار امـروز
هوا بســاط زمــرد فکنـــد در صحــرا
بیا که وقت نشاطست و روز کار امروز
سحـاب بر سـر اطفــال بوستان بـــارد
به جای قطره همی در شاهوار امـــروز
رسد به گوش دل این مژده‌ام ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهـــریار امروز

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

امام رضا (ع)و خبراز شهادت خویش به اباصلت


خبر از شهادت خویش به اباصلت
اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم. به من فرمود:« ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.» من رفتم و خاک ها را آوردم. امام خاک‌ها را بویید و فرمود:« می‌خواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگ‌های خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود. بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود:« این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو می‌آموزم بخوان. همه‌ی آب‌ها فرو می روند. همه‌ی این کارها را در حضور مأمون انجام ده.» سپس فرمود:« ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»


مسموم شدن امام با انگور
فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود. با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت:« من از این انگور بهتر ندیده ام.» امام فرمود:« چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد.» مأمون گفت:« از این انگور میل کنید.» امام فرمود:« مرا معذور بدار.» مأمون گفت:« هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.» سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد. امام سه دانه خورد و بقیه اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست. مأمون پرسید:« کجا می روید؟» فرمود:« همان جا که مرا فرستادی.» سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:« در را ببند.» سپس در بستر افتاد.


حضور امام جواد بر بالین پدر در لحظه شهادت
من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه ترین کس به حضرت رضا علیه السلام است. جلو رفتم و عرض کردم:« از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود.» فرمود:« آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.» پرسیدم:« شما کیستید؟» فرمود:« من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی الجواد هستم.» سپس به طرف پدر گرامیش رفت و فرمود:« تو هم داخل شو!» تا چشم مبارک حضرت رضا علیه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید. حضرت جواد علیه السلام خود را روی بدن امام رضا انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفتگو که من چیزی نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا علیه السلام به عالم قدس پر کشید.


تغسیل امام به دست امام جواد علیه السلام
امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور.» گفتم:« آنجا چنین وسایلی نیست.» فرمود:« هر چه می گویم، بکن!» من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم. حضرت جواد فرمود:« ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند غیر از توست.» سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود:« داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور.» من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم. حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود:« تابوت را بیاور.» عرض کردم:« از نجاری؟» فرمود:« در خزانه تابوت هست.» داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم. امام جواد، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.


پرواز تابوت به سوی آسمان
هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم:« یا ابن رسول الله! الان مأمون می آید و می گوید بدن مبارک حضرت رضا چه شد؟» فرمود:« آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصی‌اش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ اش در غرب عالم بمیرد.» در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست. سپس حضرت جواد، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود:« ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن.»


مأمون در کنار پیکر مطهر امام
ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهّر حضرت رضا علیه السلام نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد. تمام آنچه را که امام رضا به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می گفت:« ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان می‌دهد.» وزیر مأمون به او گفت:« فهمیدید حضرت رضا به شما چه نشان داد؟» مأمون گفت:« نه.» گفت:« او با نشان دادن این ماهی‌های کوچک و آن ماهی بزرگ می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.» مأمون گفت:« راست گفتی.» بعد مأمون به من گفت:« آن چه دعایی بود که خواندی؟» گفتم:« به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم.» واقعاً هم فراموش کرده بودم.


آزادی اباصلت از زندان به دست مبارک امام رضا علیه السلام
ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد خواندم که ناگاه حضرت جواد علیه السلام داخل زندان شد و فرمود:« ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟» گفتم:« به خدا قسم، آری.» فرمود:« بلند شو!» زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا می‌دیدند ولی نمی‌توانستند چیزی بگویند. فرمود:« برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید.» و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام. منابع: بحار الانوار، ج 49، ص 300، ح 10. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 242.


مراجعه شود به خبر حضرت رضا علیه السلام از شهادت خویش

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

دل غریب!


عرض تسلیت به مظهر حضرت علیا مخدره بی بی زبیده خاتون(س) بنت موسی بن جعفر (ع) به مناسبت شهادت حضرت علی بن موسی الرضا المرتضی(ع)

چه سبز می‌شود دلم! چو می‌کند هوای تو

خـوشـا دلی کـه می‌تـپـد، همــاره از برای تو

خوشا دلی که جز رضا دمی رضـا نـمی‌شود

در آتش است دم به دم به عشق جانفزای تو

کبـوتــر دلــم بـبـیـن چـه عـاشقـانه پرکشد

در آسمـــــان آبـــی خــیـــال دلــگـشــای تو

مـرا بـخــوان بــه درگهت کــه بـیقرار بودنم

تـــمـــام هســتی‌ام «رضا» نثار خاک پای تو

گُـل ستــاره می‌دمـد به یادت از دو دیده‌ام

قـسـم بـه حـرمتت رضا، رضای من رضای تو

ز مهـــربــانی تو من چه قصه‌ها شنیده‌ام

ز لـطــف بــی‌نـهـایت و ز بخشش و عطای تو

در انتظار مانـده دل، دل غریـب «نسترن»

امــیــد آنــکه می‌رسـد بــه درد مـن دوای تو


شعر:نسترن قدرتی «نسترن»

سرگذشت پسرکی که امام رضا عصایش را برد!

کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروان‌هایی بود که از تهران عازم خراسان می‌شدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شتر‌ها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشتر‌ها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیه‌ی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروان‌سرادار به سمت یکی از حجره‌ها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان می‌گفت. پیرمرد پارچه‌ای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت:
- حالش چطوره؟
- می‌بینی که چه حال و روزی داره؟
- باید براش حکیم بیاریم.
- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!

تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:
- کاروان هنوز نرفته؟
- چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. ان‌شاءالله بهتر که شدی با یکی از کاروان‌ها می‌فرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل کجایی؟
- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.
- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. می‌ترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.
جوان از جایش نیم‌خیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.
- چه شده؟ چرا راه نمی‌ری؟
- پای چپم!
- چی شده؟
- بی حس شده. انگار فلج شدم.


چند هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بی‌حس بود. در اندیشه فرو رفت. باید کاری می‌کرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:
- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟
- یه زحمتی برایت داشتم.
- بفرما.
- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!
پیرمرد رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:
- کربلایی رضا منتظر کاروان نمی‌مونی؟
- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانواده‌ام نگران می‌شن.

پیرمرد کیسه‌ای را به جوان داد و گفت:
- بگیر یک مقدار ماست و چند قرص نون برات گذاشتم.
جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر می‌داشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.
- با این حال و روز به مشهد می‌رسه؟
- نمی‌دونم. اگه خدا بخواد می‌رسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.


جاده بی‌انتها می‌نمود. روزها و هفته‌ها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از راه می‌رسید. مقداری از مسیر او را سوار می‌کردند و باز بیابان بود و عصاهای چوبی و خورشید که همچنان می‌تابید. شب‌ها به مسجدی یا خرابه‌ای پناه می‌برد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.
آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپه‌ای رساند. با دیدن منظره‌ی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:
- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.


نیمه شب وارد شهر شد. کوچه‌ها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند. گوشه‌ی پیاده رو دراز کشید. کفش‌های پاره‌اش را زیر سرش گذاشت. از شدت خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف شد. باید به حمام می‌رفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل کفش‌داری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد.
به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش‌ را به کفشداری داد. خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.

دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
- چرا مرا اذیت می‌کنی؟ پی‌کار خود برو مرا به حال خود بگذار.
مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.
- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!
- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟
- من علی بن موسی الرضا هستم.
جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت داد. زانویش به راحتی خم و راست می‌شد. دیگر پایش بی‌حس نبود. بر ضریح بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم می‌فهمیدند شفا گرفته لباسش را تکه تکه می‌کردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید. کفش‌هایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.
- آقا عصایت را نبردی!


-------------------
کرامات الرضویه، علی میرخلف‌زاده، انتشارات نصایح.